خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن ها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش به آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بوند. به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن این صحنه و بدبختی و عذب آن ها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی"!
آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آن جا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند. ولی به اندازه کافی قولی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی فهمم.
خداوند جواب داد: «ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد. می بینی؟ این ها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند."
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن کوچکی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد ."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
من اگه 13 ماه پیش ازدواج میکردم الان بچه دار شده بودم ولی 13 ماه پیش کارت ملی ثبت نام کردم و هنوز کارت ملی دار نشدم ایران هر روز در های جدیدی از عجایب رو برات باز میکنه :|
خیلی بده مشغول تماشای یه سریال آمریکایی باشی و یهو بابات بیاد بغلت بشینه چون نه میشه قطعش کرد نه ادامه داد ، فقط باید توکل کرد.
آقای مجری:شما هیچ وقت نگفتین شغلتون چیه؟
آقای همساده:تاجر هستم
آقای مجری:شما تجارت میکنین؟
آقای همساده:نه آقا هرروز زیر فشار زندگی تا میشم و جر میخورم.
تاجرا دستا بالاااااا
داشتم کتاب میخوندم بابام اومد تو اتاقم گفت چی میخونی؟ گفتم کوری
بعد اینکه گرفت با کمربند سیاه و کبودم کرد گفتم کوری اسم کتابه خدا رو شاکرم کتاب بیشعوری دستم نبود ://
این اهنگ آقامون جنتلمنه خز شد ولی دوستان دست از جوک درست کردن براش برنداشتن...
نوشته : یهویی در گوشش بگو دوسِت دارم و هُلش بده رو تخت
منم همینکارو کردم ولی دندهى بابام شکست بعدشم از خونه پرتم کرد بیرون